معنی سیاه و تاریک

حل جدول

سیاه و تاریک

مدلهم


تاریک

کدر، سیاه


تاریک و ظلمانی

تیره، سیاه

لغت نامه دهخدا

تاریک

تاریک. (ص) اکثر استعمال آن بمعنی تیره است مثلاً هرچه تاریک باشد آنرا تیره توان گفت بخلاف آنچه تیره بودهمه ٔ آنرا تاریک نمی توان گفت چنانکه تاریک رو بمعنی روسیاه. (آنندراج). در استعمال، این لفظ خاص است و لفظ تیره عام، چرا که هر چیز که تاریک باشد آنرا تیره می توان گفت و آنچه تیره باشد آنرا تاریک نمی توان گفت. (از چراغ هدایت از غیاث اللغات). محمد معین در حاشیه ٔ برهان قاطع آرد: از تار + َیک (نسبت)، پهلوی تاریک از تار، در اوستا تاثرا (بارتولمه 650) (نیبرگ 223) (اساس اشتقاق فارسی 370)، سنگسری توریک، سرخه ای تاریک، شهمیرزادی تاریک (کتاب 2 ص 195)، اشکاشمی تاریکان (پیش از طلوع فجر) (گریرسن 98)، گیلکی تاریک، تیره، تار، ظلمانی، کدر - انتهی. ضد روشن. تار و تیره و جائی که روشن نباشد. (از فرهنگ نظام). تار. تاران. تارون. تاره. تاری. تارین. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). مقابل روشن. سیاه. ظلماء. مظلم. عکامس. هائع. غبس. مردن. دلهم. دخیاء. دجوجی. دجداجه. داجیه. دجی. دحمس. دحمسه.دامج. ادموس. دامس: دحامس، شبهای تاریک. مغلندف، سخت تاریک. مغلظف، سخت تاریک. مغدره؛ شب تاریک. بحر دجداج، دریای سیاه و تاریک. (منتهی الارب):
آبکندی دور وبس تاریک جای
لغزلغزان چون در او بنهند پای.
رودکی.
سیاوش ز گاه اندر آمد چو دیو
برآورد بر چرخ گردان غریو.
فردوسی.
بتن جامه ٔخسروی کرد چاک
بسر بر پراکند تاریک خاک.
فردوسی.
چو نیمی ز تیره شب اندرگذشت
طلایه بدیدش بتاریک دشت.
فردوسی.
چنین گفت بیژن ز تاریک چاه
که چون بود بر پهلوان رنج راه.
فردوسی.
بدان برترین نام یزدان پاک
برخشنده خورشید و تاریک خاک.
فردوسی.
بسر بر یکی ابر تاریک بود
بکیوان تو گفتی که نزدیک بود.
فردوسی.
ببارید از آن ابر تاریک برف
زمین شدپر از برف و بادی شگرف.
فردوسی.
ازو بازگشتم که بیگاه بود
که شب سخت و تاریک و بیماه بود.
فردوسی.
وز آن پس که پرسید فرخنده شاه
از آن ژرف دریا و تاریک چاه.
فردوسی.
چو مژگان بمالید و دیده بشست
در غار تاریک چندی بجست.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 2 ص 353).
کسری بنشست گفت دریغ باشد تباه کردن این، فرمود تا وی را در خانه ای کردند سخت تاریک چون گوری. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 340). وی را بروشنایی آوردند یافتندش بتن قوی و گونه برجای گفتند ای حکیم ترا پشمینه ٔ سطبر و بند گران و جایی تنگ و تاریک می بینیم چگونه است که گونه برجایست و تن قوی تر است سبب چیست. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 341).
یکی باد برخاست و تاریک گرد
که آسان همی برربود اسب و مرد.
(گرشاسبنامه).
سرانجام کاین مهر رخشان پاک
ز گردون فروشد بتاریک خاک.
شمسی (یوسف و زلیخا).
همیدون همی بود یوسف بمهر
بمالید بر خاک تاریک، چهر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
دور شو دور شو ز نزدیکش
روشنی جو ز تنگ و تاریکش.
سنایی.
حجاب تاریک جهل برابر نور عقل او بداشت. (کلیله و دمنه).
بس تاریک است روز خاقانی
تا کی ز تعب همی بشب دارد؟
خاقانی.
شبی سخت بی مهر وتاریک چهر
بتاریکی اندر که دیده ست مهر؟
نظامی.
اگر چشمه روشن بود بتیرگی جویها زیان ندارد و اگر چشمه تاریک بود بروشنی جوی هیچ امید نباشد. (تذکره الاولیاء).
تو در میان خلایق بچشم اهل نظر
چنانکه در شب تاریک لمعه ٔ نوری.
سعدی.
با اینهمه گر حیات باشد
هم روز شود شبان تاریک.
سعدی.
فرومانده در کنج تاریک جای
چه دریابد از جام گیتی نمای ؟
سعدی (بوستان).
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها؟
حافظ.
تاریک شبم را سحر آید روزی
وز گم شده یارم خبر آید روزی
این دلو تهی که در چه انداخته ام
نومید نیم که پر برآید روزی.
(از العراضه).
|| مجازاً بمعانی افسرده، اندوهگین، غمگین، پریشان حال:
چو آورد این نامه نزدیک من
برافروخت این روح تاریک من.
فردوسی.
هم اندر زمان شد بنزدیک او
که روشن کند جان تاریک او.
فردوسی.
مر او را بیارم بنزدیک تو
که روشن کند جان تاریک تو.
فردوسی.
همان نامور نامه ٔ زینهار
که پرموده را آمد از شهریار
بدان دژ فرستاد نزدیک اوی
درخشنده شد جان تاریک اوی.
فردوسی.
بیایند شادان بنزدیک من
شود روشن این جان تاریک من.
فردوسی.
ورا زود بفرست نزدیک من
که روشن کند جان تاریک من.
فردوسی.
مر او را که آرد بنزدیک من
درخشان کند جان تاریک من.
فردوسی.
بدو گفت گردوی انوشه بدی
چو ناهید در برج خوشه بدی...
بدین کس فرستم بنزدیک اوی
درخشان کنم رای تاریک اوی.
فردوسی.
چو جفت من آید بنزدیک تو
درخشان کند رای تاریک تو.
فردوسی.
سواری فرستم بنزدیک تو
درخشان کنم رای تاریک تو.
فردوسی.
مرا خواست افکند در دام اوی
که تاریک بادادل و کام اوی.
فردوسی.
آه و دردا که چراغ من تاریک بمرد
باورم کن که از این درد بتر کس رانی.
خاقانی.
دیده ٔ من شد سپید از هجر و دل تاریک ماند
خانه ها تاری شود چون پرده بر روزن کشند.
خاقانی.
کاشکی رنجه شدی باری بدیدی کز غمش
در دل تاریک خاقانی چه تابست آنهمه.
خاقانی.
|| به مجاز، ناخردمند. گمراه. عاری از صفا. پلید:
وفا و خرد نیست نزدیک تو
پر از رنجم از رای تاریک تو.
فردوسی.
چو تنگ اندرآمد بنزدیکشان
نبود آگه از رای تاریکشان.
فردوسی.
نباید که بی نام در دست من
روانت برآید ز تاریک تن.
فردوسی.
روشنان خاقانی تاریک خوانندم ولیک
صافیم خوان چون صفای صوفیان را چاکرم.
خاقانی.
|| پیچیده و درهم. مبهم. مشکل. سیاه:
گروگان فرستد بنزدیک ما
کند روشن این رای تاریک ما.
فردوسی.
و آن روز و آن شب اندیشه را بدین کار گماشت و سخت تاریک نمود وی را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258). مگر عاقبت کار خوب شد که اکنون به ابتدا باری تاریک مینماید. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 348). || بد. سیاه:
نباشد خرد هیچ نزدیک اوی
نیاز آورد بخت تاریک اوی.
فردوسی.
|| بدکار. سیاهکار: چندانکه از نظر درویشان غایب شد ببرجی بررفت و درجی بدزدید تا روز روشن شد آن تاریک مبلغی راه رفته بود و رفیقان بی گناه خفته. (گلستان چ فروغی چ بروخیم ص 57). این کلمه بیشتر با لفظ شدن و کردن و گردیدن و گشتن صرف شود. رجوع به این ترکیبها شود.


تاریک و روشن

تاریک و روشن. [ک ُ رَ / رُو ش َ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) اوائل بین الطلوعین: فلان صبح تاریک و روشن از خانه بیرون رفته شب برمی گردد. (فرهنگ نظام). رجوع به تاریک روشن شود.


تاریک و تنگ

تاریک وتنگ. [ک ُ ت َ] (ص مرکب، از اتباع) تیره و سخت. تار و تنگ. تاریک و سخت. تیره و تار:
نباشد مرا زین سپس با تو جنگ
ببینی کنون روز تاریک و تنگ.
فردوسی.
رجوع به تار و تنگ شود.


تنگ و تاریک

تنگ و تاریک. [ت َ گ ُ] (ص مرکب، از اتباع) تنگ و تار. بی وسعت و بی روشنایی. نقیض فراخ و روشن. تاریک و محقر:
دور شو، دور شو ز نزدیکش
روشنی شو ز تنگ و تاریکش.
سنایی.
رجوع به ماده ٔ قبل و تنگ و همچنین تاریک و دیگر ترکیبهای این دو کلمه شود.


تاریک دل

تاریک دل. [دِ] (ص مرکب) سیاه دل. (آنندراج). تباه و خراب و تیره ضمیر و سیه دل. (ناظم الاطباء):
تاریک دلم تو روشنایی
آزرده تنم تو مومیایی.
نظامی.


تاریک میغ

تاریک میغ. (اِ مرکب) میغتاریک. ابر سیاه. ابر تیره. ابر تاریک:
پلارک چنان تاخت از روی میغ
که در شب ستاره ز تاریک میغ.
نظامی.


تاریک رود

تاریک رود. (اِخ) محلی میان سیاه رود و «اُسکولک » کنار راه قزوین به رشت در 301500گزی طهران.

فرهنگ معین

تاریک

تیره، تار، سیاه. [خوانش: [په.] (ص.)]

فرهنگ عمید

تاریک

[مقابلِ روشن] تیره‌وتار،
[مجاز] پیچیده، درهم، مبهم، مشکل،
سیاه،
[قدیمی، مجاز] بد،
[قدیمی، مجاز] افسرده، اندوهگین، خشمگین،
[قدیمی، مجاز] گمراه و پلید،

فرهنگ فارسی هوشیار

تاریک میغ

(اسم) ابر تاریک ابر سیاه.


تاریک

نقیص روشن، تیرگی و ظلمت گردک آرایی (گردک حجله حجله زفاف) (صفت) تیره تار مظلم ظلمانی مقابل روشن، سیاه، نا خردمند. ‎-4 گمراه. ‎ -5 عاری از صفا پلید، بد کار سیاهکار، پیچیده مبهم مشکل.

مترادف و متضاد زبان فارسی

تاریک

تار، تیره، داج، دیجور، سیاه، ظلمانی، ظلمت‌آلوده، ظلمت‌زده، قیرگون، کمرنگ، لیل، مظلم، مبهم، ابهام‌آلود، غیرشفاف،
(متضاد) روشن، مشکل، غامض، پیچیده، آشفته، مغشوش، نابسامان، پریشان، گرفته، ناراحت

معادل ابجد

سیاه و تاریک

713

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری